هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم.
یاد گرفتم به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم.
یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره.
یاد گرفتم تو زندگیم بدون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهونه ای بشکنم.
یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم.
یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.
یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم
رنگ ها اثر خود را از دست داده اند يا من اينگونه مي بينم . هر سپيدي به سياهي مي ماند و هر سياهي با تصويري مبهم به اشتباه گرفته مي شود.
نمي دانم . شايد نقش ما آدم ها نيز سيه و مبهم شده و ما، در اين وادي ناكجاآباد ، احساس را فراموش كرده ايم و قدرت عظيم محبت كردن را ؛ دوست داشتن و مهربان بودن را . ما آدم ها ، بي اثر شده ايم ، مانند خودكاري كه جوهر تمام كرده ، احساس مان نيز تمام شده است.
شايد ، ما درختاني تنها و تكيده هستيم ، رها شده در دشت خشك زندگي و با تحمل احساس خستگي از گذر ساليان سال.
دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او میرفت.
يک روز خسرو گفت:
«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد يا نه.»
بهمن گفت:
«خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت... بقه داستان در ادامه مطلــــــــــــــــــــــــــــــب